یک دل به سر کوی تو آباد نیابند


یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند

از بس که گرفتار غمت شد همه دلها


آفاق بگردند و دلی شاد نیابند

روزی که روی مست و خرامان سوی بازار


در شهر یکی صومعه آباد نیابند

می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک


در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند

گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم


از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند

جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل


کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند

ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران


سنگی به سر تربت فرهاد نیابند

با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز


مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند

خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟


دانی که دل رفته به فریاد نیابند